امسال خیر سرم باردار بودم گفتم نریم شهرستان خونهی ننهت
از اول تعطیلات که یکسره غر زده وای من نمیتونم تو این تهران خراب شده بمونم و همشم خونهی فامیلای این بود هر شب خونهی یکی
آخرشم مجبورم کرد که بیام اینجا
دوتا جاریام واسه خودشون میگردن یه روز میرن خونه خواهرشون یه روز میرن خونه عموشون
منم تمرگیدم خونه هیچ کسم ندارم اینجا فقط حمالی
شوهرم در حالت عادی خوبه مهربونه ولی حرف دهاتشون که میشه، ترسناک میشه یه جوری که اصلا میترسم ازش
الان بهش گفتم خسته شدم میگه از چی گفتم از اینجا. هیچی نگفت گفتم ما اونجا بودیم هی میگفتی خراب شده خراب شده خوبه منم به اینجا بگم خراب شده؟! خيلی عصبانی نگام کرد و رفت
هر بار میام اینجا میگم غلط کنم دیگه دوباره بیام ولی بازم میام یعنی مجبورم میکنه که بیام
از تعطیلات عید بیزار شدم دیگه