اونم اصلا نیومد تو بیمارستان انگار من نجست بودم
اونجا همه فهمیدن مادرشوهرمه بارفتاراش بعد عمل نمیتونستم راه برم پشت سرم راه میومد بلند بلند مسخرم میکرد پرستارا انقدر ناراحت شدن
شوهرم بوسم میکرد بعد اتاق عمل میگفت چیکار شده مگه بیا اینور لوسش نکن
ولی توخونه چون مادرم مجبور شد بره خونه اومد درحد غذا اونم اصلا مراعات نمیکرد زنگ میزد به فلانی میگفت فلان چیزو نخور بچه دلدرد میشه ولی بدای من میزد میگفت منو پسرم نمیتونیم نخوریم