مث من
انتخاب رشتم با اجبار
لباس به سلیقه مامانم
حق آرایش کردن نداشتم
حتی یه دورهای مجبورم کرده بودن چادر بپوشم
با کلی دعوا و گریه که من خرس گنده شدم اتاق احتیاج دارم که درس بخونم تازه تو ۱۶ سالگی صاحب اتاق شدم اونم به سلیقه مامانم وسایلش خریده و چیده شدن
از نظر اخلاقی و محبت هم که زیر صفر بودن
ازدواج کردم راحت شدم از دست اون همه اجبار الکی
من افسرده شده بودم داروی ضد افسردگی مصرف میکردم
افت تحصیلی شدیدی پیدا کردم یهو از شاگرد اول کلاس بودن رسیدم به کسی که حتی امتحانای کلاسی رو هم نمیتونست بده
خدا سر دشمنمم نیاره