بچها شوهر من قبلا مادرش ب هیچ جاش حساب نمیکرد
شر خونه زندگی مون داشتیم میگذروندیم
الان یک ساله نمیدونم ب این شوهر احمق من جی شده انقدر بچه ننه شده
ببین تو این یک سال یادش افتاده مادر داره
مادرش داره میذاره رو سرش
میخوایم بریم یه دور بزنیم تا میشینیم تو ماشین زنگ میزنه مامانش بپوش دارم میام دنبالت
میرسیم در خونشون بمن میگه برو عقب بشین مامانم بیاد
منم میرم عقب بق میکنم با هیچ کس حرف نمیزنم کوفت ام میشه
میگن تو رو خدا مارو ی مسافرت ببر میگه با مامانم بریم
منم گفتم نمیخوام خوش نمیگیذره فک کن من مث بچه ها باید عقب بشیم ننه اش جلو ک من رئیسم برو
اون رو پسرم میگفت بایا کی رو دوست داری هی گیر داده بود منم شوخی میکردم میخندیدم ک فقط منو دوست داره
شوهر احمقم گفت اول پسرم بعد مادرم
و صدای خورد شدن خودمو شنیدم مردم
ایشالله داغ مادرش ب دلش بشینه ک انقدر منو میشکنه بخاطر مادرش
حالا فکر نکنی مامانش خیلی اینو میخوادش مامانش همه دنیاش دخترشه حتی هرچی مال داشته بخشیده ب دخترش ک دخترم صاحب خونه بشه بعد ما مستجریم
شوهرم کور این چیزا زو نمی بیمه