یه بحثی با بابام داشتم که منجر به بی احترامی به من شد و خیلی بم بی حرمتی کرد و من صدام در نیامد.
همه چیو ریختم تو خودم چار یا پنج روزه من مثل یک جنازه افتادم گوشه ی اتاقم و به یک نقطه خیره میشم و قرص حواب میخورم به امام حسین اگر توی این چند روز اگر مامانم امده باشه کنارم و بگه دخترم صحبت کن خودتو خالی کن
تمام مدت جلو تلوزین فیلم میینه بابامم که براش مهم نیست و منتظره برم ازش عذرخواهی کنم
خدایا مگ میشه مادر انقدر بی اهمیت به حال بچش