هر روز از خواب بیدار میشدم با دل شکسته و گریه دوست نداشتم از جام بلند شم با سختی بیدار میشدم شروع به نظافت تا شب توام با عصبانیت شدید و داد زدن سر بچم بخاطر ول بودن شوهر
امروز بیدار شدم گفتم دیگه تموم شد مرده و من دیگه شوهری ندارم ،،،یه نفس راحت کشیدم رفتم اول کار دوش گرفتم مسواک زدم موهامو شونه کردم لباس شیکی پوشیدم صبحونه خوردم و ناهار با بچم رقصیدم ارایش کردم و...به خونه دست نزدم تا شوهر برگشت یکم غر زد بخاطر
نامرتب بودن خونه من توجه نکردم و خودمو با بچه مشغول کردم اونم بعد شام سرشو کرد تو گوشی و من با بچم بازی و خنده با صدای بلند تا اینکه برگشت گفت چه عوض شدی من اصلا انگار نشنیدم توجه نکردم تا رفت خوابید
الان کاری که کردم امروز برای خودم عصبانی نشدم بهش زنگ نزدم به خودم رسیدم با بچم خوب بودم ،،،فردام فکر میکنم مرده و همچنان ادامه میدم بخاطر خودمو بچم