تو عقد با همسرم ۴ روز از تبریز پا شدیم رفتیم چالوس خونه فامیلاشون
بددددترین روزای عمرم بود
فک کن با جاری بزرگه و شوهر و دوتا بچش
مادرپدرشوهرم
من و همسرم دعوت بودیم .
و یه دخترعمو با شوهرش که وسط راه بهمون ملحقشدن
جاریم و شوهرش دعوا میکردن همش
صابخونه هم چون زیاد بودیم خیلی آخ پیف میکرد
بعد مدتها همو دیده بودن انقددددددر حرف میزدن و انققدررر خلوت میکردن غیبت میکردن من تنها یه گوشه بودم همش
چون از همشونم کمسن بودم انتظار کار داشتن ازم