یه دوست حسود داشتم کلا هر چی مرد میدید مال خودش میدونست
سر استادا و پسرای دانشگاه خوددرگیری داشت
یه نفر ازدواج میکرد حرص میخورد حالت سکته بهش دست میداد
هیچ پسری هم محلش نمیکردا همه میخواستن کارشونو فقط راه بندازه
دلش به همین محل های کوچیک خوش بود بنده خدا