[QUOTE=376802633]میخورد خونِ دلم مردمک دیده، سزاست که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم[/QUOTE
من پریشان دیده میدوزم بر او
بیصدا نالم که، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانه ای شد یار من
بیگنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من🖤