از وقتی یادم میاد درگیر پرستاری از بیمار بودم
چون تنها دختر بودم
چون خواهر دیگه ای نداشتم و بچه بزرگ بودم
حداقل اگه چنتا بودیم فشار کمتری رو تحمل میکردم
مثل دیوونه ها شدم اینقدر غصه خوردم اینقدر همیشه خونه موندم اینقدر ک به هيچ جا نرسیدم
چون همیشه میترسم ازشون دور بشم
چون من نباشم هیچکس نیست
اونایی ک بدونه بچه دارید فکر اینجاها رو هم کنید
اون بچه وقتی بزرگ شد نمیتونه اینقدر مسئولیت گردنش باشه
اگه بخاطر اعتقاداتم نبود قطعا خودکشی میکردم و خودم رو از این دنیای کثیف نجات میدادم