نمیدونم چرا
با بابام که فک کنم فقط وقتی بچه بودم رفیق بودم معمولاً همه دیگه تو بچگی رفیقن دیگه
ولی از یه تایمی یسری جرو بحثا میشد که منم ناراحت میشدم بعد کم کم بزرگتر که شدم دیدم یسری اخلاقا مثل مودی بودن داره که کم کم یاد گرفتم بیخیال شم چون کلا نمیشه خیلی نزدیک شد یهو بی دلیل یه چیز میشع خودم میخوره تو حالم
با مامانمم اوکی بودم خیلی صمیمی ولی از یه جایی دیدم با یسری اخلاقا کنار نمیان اونم خیلی راحت پس میزنه براش فرقی نمیکنه یجورایی دلم دیگه صاف نمیشه خیلی باعث شد تنها شم