با دختراش راحتتره
ولی هربار که با خواهراش و مامانش بریم جایی بايد تو ماشین ما باشن
ماشین و پول ما رو از خودشون میدونن
بارها از خودشون شنیدم و دیدم که همین رفتار ها رو مادرشوهر دختراش داشتن چقد ناراحت بودن دختراش بارها گفتن ما دوست نداریم با خانواده شوهر جایی بریم مسافرت با خانواده شوهر بده ولی همیشه برنامه هاشون رو با شوهر من هماهنگ میکنن
این سختی ها از وقتی بچه دار شدم هزار برابر بیشتر شده چون بچمم عاشق اوناست وقتی با اوناست انگار تو بهشته گاهی بچم اونا رو دنبال ما راه میندازه چون تو یه ساختمون هستیم مدام دوست داره بره پایین با اونا باشه خلاصه که داغون شدم تازگی ها فقط آرزوی مرگ میکنم چون همه چیز داره روز به روز بدتر میشه
برای همین به شما گفتم ناراحت نباش که اونا رفتن و به شما چیزی نگفتن چون من ارزو دارم یک هفته خودم و شوهرم و پسرم مستقل بدون فکر و حرف اونا زندگی کنم