خلاصه امروز زنگ زد گفتش غزل خانم برات خواستگار توپ پیدا کردم منو بگو همینجور هاح واج مونده بودم نمیتونستم هم ب.رینم بهش بگم مگه کی بهت سفارش کرده خلاصه تعریف کرد همه چیو گفت عکسا که نشون دادم سریع شمارت خواست بدم بهش یا نه😑
منم گفتم نه
بعد زنگ مامانم زده
مامانم از عصری داره روی مخم راه میره
پسره اینجا زندگی نمیکنه عمان زندگی میکنه تو صادرات زعفرون و پسته هستن هم پدرش هم خودش
سنش33
من نوزده
عمرا قبول کنم ولی مامانم بدجور رفته روی مخم دیگه داره اشکم در میاد