بچه ها خیلی ناراحتم. خواهرم الان یه ساله رفتم.
خلاصه بخوام بهتون بگم، من یه خواهر بزرگتر داشتم به اسم سیمین که عاشقش بودم و کلی باهم خوش میگذروندیم. باهم شادی میکردیم،سنگ صبور هم بودیم و کلا هوای همو داشتیم. چند سال پیش با فامیلامون رفته بودیم شمال و برگشتنه هم داشتیم میومدیم و چون بارون اومده بود و مه بود جایی رو نمی دیدیم. یهو صدای بوق یه کامیون اومد و بابام برای اینکه تصادف نکنیم فرمونو چرخوند و صاف رفتیم توی دره.
من که یه هفته بیهوش بودم و اونجوری که از خانودم شنیدم توی کما نرفتم که ای کاش میرفتم و نبود خواهرمو حس نمیکردم.
برعکس من خواهرم دو هفته کامل کما بود و خونریزی مغزی کرده بود و عمل شد.توی همین دوهفته و سه روز که من از این دو هفته فقط دو روز رفتم خونه،یهو دیدم پرستارا و دکترا دارن هجوم میبرن توی آی سیو. وقتی از پشت شیشه خط صاف روی دستگاه و ملحفه ای که روش کشیدن رو دیدم احساس کردم دنیا رو سرم آور شد،تو سر خودم میزدم، زجه میزدم و انقدر اینکارو کردم که بیهوش شدم.
شاید باورتون نشه ولی یه هفته بعد مراسمش هی از خواب میپریدم و میگفتم سیمین از کار اومده میخوام برم پیشش و گریه میکردم.
بعد از همون یه ماه با تراپیست و کوفت و زهر مار تونستم بپذیرمش.
خلاصه مطلب میخواسستم بگم قدر عزیزان و خواهر برادرتون رو بدونید چون تو سخت ترین شرایط زندیگتون اونا پشتتونن فقط😭