۲۵سالجز اذیت کاری نکردن
بابام که پدری نکرد همیشه اذیتم کرد زندانیم کرد تو خونه خرجمو نداد یادم میاد میرفتم مدرسه بیشتر اوقات پول تو جیبی نداشتم منم دیگه چیزی نمیخواستم اخه میگفتمم همیشه میگفت ندارم ولی داشت
پدربزرگم(پدری)اکثرا خرجمو میداد پول لباس مدرسه یا پول تو جیبی و اینا بهم میگفت بیا با خودم زندگی کن قطعا تو رفاه کامل کامل بودم ولی بچه بودم و وابسته مامانم نمیتونستم
مامانم عین یه پدر بود برام دروغ نگم
ولی هرچی سنش بالارفت اینگار از حجم دردی که کشید تغییر کرد بابام برا اونم شوهر نبود فقط همخونه یعنی مامانم خودش کار میکرد
بزرگتر که شدم بزور اشنایی رفتم سرکاری که ربط داشت به درسم با حقوق به شدت کم کم که بگم خندتونمیگیره ولی مجبور بودم در حد اینکه چند ماه جمع کنم یه مانتو بخرم😅🤦♀️
صبا تا ظهر سرکار ظهرا تا عصر دانشگاه با کارشناس رشتم صحبت کرده بودم باهاش یکم کمکم میکرد یه عده از کلاسایه صبحو نمیرفتم
یادم میاد دیگه پول نداشتم از سرکار تا خونه تو سرما و برف پیاده میومدم تا خونه میشد ۱ساعت یساعت ونیم راه میرفتم
میشد از صبح تا عصر هیچی نمیخوردم شبا میرسیدم خونه فقط گریه میکردم ولی کاری نمیتونستم بکنم
همین پدرم باعث شد خیلی جاها گند بزنم خودم بی ارزش بشم تحقیر بشم
تا اینکه نامزدی و عقد کردم هرکی یچی میگفت همه دخالت میکردن چون پدر درستی نداشتم هیشکی جدیش نمیگرفت باعث میشد اذیتم کنن
تو عقد داداشمم اذیتم میکنه مامانم بابام همشون
مامانمم خیلی جاها میتونست با یه کلمه ارومم کنه ولی نکرد تا صبح از موفقیاتم بگم یا یگم مامان میدونی میخوام فلان کاررو بکنم فقط گفت اهوم اهمیت نداد بهم
همه زیر فشارم گذاشتن
یسال تو عقدم و بابام هیچییی برام نخرید فقط پیش خانواده شوهرم کوچیک شدم
پدربزرگم دید بابام کاری نمیکنه بازم خودش برام جهاز خرید هنوز کامل نشده ولی
نهایتش یسال دیگه برم سر خونه زندگیم
درسته داداشمم خیلی اذیتم میکنه درک نداره فکز میکنه من تو عقد با شوهرم جایی برم ابروشون میره😅
ولی فقط خواهرم میمونه برام و برادرم و گاهیم احوال مامانمو بپرسم
تصمیم دارم برم تو زندگیشون کمرنگ بشم
عمده اختلاف منو شوهرمم تو عقد خانوادمه
مثلا من یه پسرخاله هیز بد دارم یه زمانیم خاستگارم بود شوهرم از نگاش و رفتاراش اینو فهمید میگه دوس ندارم زن من بره اونجا بابام بزوز تهدید میگه باید بیای بریم اونجا
روح روانم در عذابه شبا کابوس میبینم💔🖤
نتیجه اخلاقایه بابام این شد از ۱۵ ۱۶سالگی افسردگی شدید بگیرم در حد خودکشی قرص برم روانشناس روانپزشک مشاور تراپیست هرچی بگین رفتم نشد
دیگه خوب نشدم
فقط میخوام برم شوهرمو خیلی دوس دارم قطعا اونم ادم کاملی نیست سختگیریاشو داره سر رفت امد فقط ولی حامیمه هوامو داره حداقل تا پیششم حس ارامش دارم
من سر کوچیکترین چیزی استرس میگیرم دست خودم نیست بابام از خواب بیدار میشه مامانمو میبنده به فحش
پولش کم بشه مامانمو میبنده به فحش
هرکاری کردم مامانم نرفت نرفت دنبال زندگیش
الان تنها کاری میتونم بکنم از لحاظ مالی هوای خواهر کوچیکمو داشته باشم حداقل از لحاظ مالی حس ضعف نکنه
هیچ حال خوبی ندارمفقط منتظرم این یکسال بشه یک روز و من برم🙂🖤