فرقی نمیکنه شاغل باشی، مجرد یا متاهل، مادر باشی یا نه
درهر صورت سخته
حالا اگه همه اینا باهم باشه خیلی سخت تر میشه
فرض کن شاغلی و متاهلی
صبح همراه شوهرت بلند میشی، میری سرکار، برمیگردی غذایی که دیشب پختی رو گرم میکنی، شوهرت هم میاد میشینه منتظر غذا( حالا اگه خیلی خوب باشه کمک میکنه سفره بچینی)
غذا میخورید میگه بخوابیم بعدا سفره رو جمع میکنیم ، تو که میدونی بعدا وجود نداره خودت سریع جمع میکنی ، ظرفا رو میذاری توی سینک
شوهرت میاد خونه و استراحتش شروع میشه، ولی تو تازه به عنوان یه کارمند تمام وقت خونه، شروه به کار میکنی، لباسا رو میذاری توی ماشین
خونه رو یه کم مرتب میکنی
لباسای قبلی رو از ماشین درمیاری ، جدیدا رو پهن میکنی
چایی و عصرونه آماده میکنی
همسرت این وسط یه لطفی میکنه و میره خرید
ولی اونی که باید خریدا رو جمع کنه، میوه ها رو بشوره، گوشتا رو بسته بندی کنه باز تویی
شام آماده میکنی و همزمان به فکر غذای فردایی که باید آخر شب آماده بشه
تازه ظرف ها هم از ظهر مونده و جمع شده!
یه لحظه نفست میگیره...
دیشب یه لحظه نفسم گرفت
وسط شستن سینک... وسط شستن میوه ها، وسط سحری درست کردن... همون لحظه همسرم داشت با لپتابش ور میرفت
چون خسته بود... چرا خستگی برای ما معنا نداره؟ انگار که شدیدا مریض باشی ولی نتونی استعلاجی بگیری چون همکار دیگه ت خسته بوده و نیومده سرکار...
( همیشه اوضاع انقدر بیریخت نیست
برای بعضی از شما هم این نیست، میدونم.
دیشب یهو نفسم گرفت و نوشتم
از ازدواجم هم پشیمون نیستم)