ما سر یه پروژه کاری همو دیدیم و همونجا گفت من میخوام باهاتون ازدواج کنم قبول میکنید؟و هنوزم برام عجیبه چطور آنقدر سریع پیشنهاد داد؟
منم هول شدم گفتم بله. ما آشنای خانوادگی بودیم ولی من ایشونو زیاد ندیده بودم چون محل تحصیلشون شهر دیگری بود.
دم آرایشگاه تو روز عروسی قشنگ لحظه ای که در سالن باز شد و منو دید رو یادمه، یهو با صدای بلند گفت تو باید مدل میشدی. خیلی قشنگ نگاهم میکرد تا نیم ساعت. البته کار اون سالن زبانزد بود و زحمتی روی دوشِ چهره من نبود.
تایمایی که میگه دوست دارم کوچولومون گونه هاش مثل تو باشه.یه دختر عین خودت بهم بدی.
و ما اختلاف طبقاتی خانواده هامون زیاد بود موقع ازدواج و ایشون دو بار به من گفتن کسی نگاهمون کنه باورش نمیشه تو رو بهم دادن.
من سر چند تا قضیه از جانب خانوادش ناراحت بودم و به رو نیاوردم و چند ماه بعد عینا اون قضایا رو تعریف کرد و گفت فکر نکن متوجه نبودم که سکوت کردی، انگار دنیا رو بهم دادن، چون فکر میکردم اصلا تو ذهنش نباشه.