روزهای سختی بود...
باردار بودم...
جنین ناقصی را در وجودم می پروریدم...
زندگی مشترکم عملا از هم پاشیده بود...فقط با فداکاری یک طرفه و بی شایبه ی من ، بی دریافت توجهی از طرف مقابلم، داشت جلو میرفت...پوسته ای ظاهری، به شکل زندگی مشترک ...
تا جایی که به خاطر دارم اولین پست من (یا اولین پست جدی من) در نی نی سایت اینگونه شروع شد... خانم دلشکسته ای (فکر میکنم " لاله " نام داشتند) در رثای سختیِ انتظار فرزند نوشته بود... که "مادر جان کی می آیی تا بهت شیر بدم، برات لالایی بخونم، در آغوش بگیرمت، با بابایی ببریمت بیرون و ..."
و من نوشتم که "من مثل شما منتظر نماندم... من حامله شدم... فرزندی در شکم دارم... ولی به وسعت دنیا غم دارم...پسرِ نازنین من نقص داره، نمیدونم زنده تا آخر بارداری دووم میاره یا نه، نمیدونم میتونم بهش شیر بدم یا نه، نمیدونم میتونم در آغوش بگیرمش یا نه، و بدتر از همه... نمیدونم اگر هم زنده بمونه و شیر بخوره و به آغوش بکشمش، آیا پدری و خانواده ای خواهد بود که با هم ببریمش بیرون..."
و اشک ریختم و درد کشیدم...
کم کم دوستانی پیدا کردم... نه اشتباه گفتم... خیلی زود، دوستانی پیدا کردم... دوستانی با قلب های صاف و شیشه ای... دوستانی مهربان... دوستانی قدیمی، به قدمت پیدایش عشق در این دنیا... عزیزانی که دیگه تقریبا در سایت نیستند... و یا کم میان...
نازنینانی چون " آساره" ، " سولماز مامان پارسا" و خیلی های دیگه که الان از شدت هجوم افکار و یادآوری خاطرات تلخ نمیتونم ذهنم رو متمرکز کنم و اسمشون رو بیارم...آساره ای که برام تاپیک زد " داوودی جان رفته برای زایمان، بیاییم براش دعا کنیم" و دعاهایی که سلسله وار به آسمان رفت ...و چه تلخ و نفس گیر بود اون شب زایمانم و روز زایمانم... آآآآه
فرزندم آسمانی شد...و من نتوانستم فرزندم رو ببوسم، شیر بدم، و در آغوش بکشم...
روزهای سختی بود... و البته الان نیز، هست!
اما به یاری خدا و با همدلی و همراهی دوستان نی نی سایتی ام ، گذشت، و خواهد گذشت...هر چند همراه سختی ها، همیشه نیکی هایی هم هست ؛ و یکی از این نیکی ها، سرمایه عظیم عشق دوستانم در اینجاست...
سالهاست نی نی سایت و دوستان عزیزم در این سایت همراه دائمی من هستند...
سهراب سپهری می گوید :من وضو با تپش پنجره ها می گیرم... و من با نی نی سایت زندگی و سختی هاش رو میگذرونم، با نی نی سایت سر سفره ناهار و شام و افطار می نشینم...مثل یک عضو خانواده... مثل همسری که نیست... فرزندی که نیست... خانواده ای که در کنارم نیستند...
به جرات بی نی نی سایت، تحمل آنچه در این سالها بر من گذشته ، بسیار سخت تر میبود...
و من این همدلی و محبت رو تا انتهای وجود سر می کشم... تا وقتی که ان شاءالله روزهای خوش من از راه برسند و از خوشی ها بگم...