من از بس تنها بودم وحشت کردم
موقعی که دخترا بیرون میگشتن من تک و تنها بودم
موقعی که بقیه جوونی میکردن من تنها بودم
نه فامیل پدری نه مادری خودمون بودیم و خودمون از زندگی و دنیا متنفرم که اینقدر به ما سخت گرفت
وقتی بقیه خاله و عمه و عمو و دایی داشتن ما تنها بودیم
وقتی بقیه دور همی و عید دیدنی داشتن ما تنها بودیم
این تنهایی مگه تموم میشد؟
به خاطر همین تنهایی گیر یک ازدواج بد افتادم
تو فامیل شوهر که هر روز دور همی و خوش گذرونی بود هم تنها بودم
دوستم کارگر خونه ای بود که میومد کارم و انجام بده اونقدر رو میدادم که ولم نکنه ک بمونه که اون بهم دستور میداد
اونقدر تنها بودم و تنهایی کشیدم تو ده سال زندگی مشترک
که بعد پنج سال که اینارو پیدا کردم
دویت نداشتم از دستشون بدم
هرکاری کردم که بهشون خوش بگذره و بعد که دیدم بقیه رو دعوت میکنن به بقیه بها میدن
برای بقیه کار مفتکی انجام میذن شکستم