دلم میسوزد برای دلهای تکان خورده
برای اشکهای ریخته و صداهای نشنیده
عاشقهای بدون حرف و زبانهای مهر و موم شده
چرا آدم نمیتواند بگوید؟ چرا باید حرفهایمان در دهانمان خشک شود؟
چرا میخواهیم از دست بدهیم اما نشکنیم؟
من هم از این مدل ادمهایم، اما به ضرر تمام شدن
نه توانستم حرفم را بزنم و نه نتوانستم شجاع باشم
حال و هوای عجیبی دارم، من غمگینم
احساساتم مانند بچههای بازیگوش میجستند و میگریزند
من کنترلی به خود ندارم، غمگینم در شهر ذهن من
گلها را با طنابی از ستارهها از دار آویختهاند
خیالاتم بسیار زیاد شده و با ادمهای خیالی زندگی میکنم
نگو که حواس پرتم باور کن هیچ چیزی در کنترل من نیست
قلبم یکجا میرود، ذهنم در دریا شناور مانده، ششهایم کار نمیکنند
حواسم که دنیای دیگری برای خود درست کرده است و روحم از کنار ما رفته
تو بگو چگونه جمع کنم خودم را؟ من واقعاً نمیشناسم خودم را گویا من از میلیونها تکه ساخته شدم
هر که به ساز خود میرقصد من وا ماندهام در این شهر عجایب