ما با مادرشوهرم تو ی کوچه ایم
خواهرشوهرم از راه دور اومده و دوسه روزی مهمونه
چون اون اینجا بود من دیدم یکی از جاریامم اومدن
دختر و پسرمم هی نق میزدن ک بریم اونجا و با بچها بازی کنن
منم عصر رفتم
بعد صبحش خواهرشوهرم گفته بود ک شب مهمون داریم میان ب بابام سر بزنن
بعد عصر ک رفتم گفتم مهموناتون نیومدن
جاریم با ذوق گفت ن هنوز
گفتم کیان
گفتم ماهم نمیشناسیم یکی معرفی کرده تو فلان مراسم فلانی(خواهرشوهر مجردم) و دیدن
من همون لحظه گرفتم ک اها خواستگاریه و اینا الکی میگن مهمونیه
ک یهو جاریم از شتاب و ذوق تعریف افتاد و خیلی بی روح شد و دیگ چیزی نگفت
فهمیدم ک مادرشوهرم چش و ابرو اومده بهش
و دبگ اصلا راجعه اش حرف نزدم و راجعبه چیزای دیگ حرف زدیم و یه ربع بعد اومدم بیرون
و برگشتم خونه
و بعدش شوهرم از سرکار اومد و رفت اونطرف
و اومد قضیه خواستگار و گفت
اهمیتی نداره کلا
ولی میگم اگر شما بودید ناراحت میشدید
چون من ناراحت نشدم خواستم بدون خوب بود واکنشم
وقتی دلشون نمیخواد چیزی بدونم چرا باید گیر بدم ک بفهمم