دوستان من تنهایی سینما رفتم تنهایی شهربازی رفتم
تنهایی خرید رفتم تنهایی رستوران رفتم و...
دیگه امیدیم ندارم به اینکه از تنهایی در بیام از وقتی یادمه به دنیا اومدم همین بود نه خواهر برادر داشتم نه دوستو رفیقی نه فامیل خوب
از ادما میترسم از اعتماد بهشون میترسم از اینکه کسی بهم نزدیک بشه انقدر از ادما به خاطر شخصیت ساده و مظلومی که داشتم صدمه دیدم از بچگی تا به امروز که دیگه نمیتونم به کسی خیلی نزدیک بشم دیگه امیدی ندارم به بهتر شدن وضعیت
حالم از همه چی گرفته حسرت حال خوبو میخورم احساس میکنم هرچی تلاش میکنم از خدا میخوام دعا میخونم هیچ فایده ایی نداره
مگه نمیگید خدا مهربونه پس چرا کذشتمو میبینم سراسر درد بود؟ گله دارم از همه کس و همه چیز
من بچه بودم تو مدرسه حسرت اونایی میخوردم که رفیق صمیمی دارن هیچوقت نتونستم تجربش کنم بزرگتر شدم اونایی رو میدیدم که تو وضعیت سختی هستن ولی پارتنر خوبی دارن بازم حسرت میخوردم
تقدیر شاید این بود من اینجوری زندکی کنم و بمیرم
دلم تیک تیکه شده
شما بغض دارید حالتون بده با کی درد دل میکنید من هیچکسو ندارم هیچکس حتی دیگه با خدا هم حرف نمیزنم چون مطمعنم اون نمیشنوه 😊