چند وقت از شدت غصه نمیتونستم بنویسم تو سایت داغونم کرد شوهر نامردم
از سال ۹۷که ازدواج کردم هر چی طلا داشتم ازم گرفت و فروخت فقط یه دستبند وقتی مادرم دید هیچی نذاشت این نامرد گدا برام یه دستبند برام خرید ضخیم که مراسم ها میذاشتم
هفت دی مهمون داشت برام میومد به خودم رسیدم با ذوق رفتم که دستبندمو بزارم دیدم وای نیست بهش میگن دستبندم کو میاد بامن کل اتاق رو کشوها رو میگرده بعد میگه ذکر بخون پیدا میشه من اما فهمیدم خود بیشرفش دزدید مهمونا سر رسیدن مجبور شدم حفظ ظاهر کنم تا دوساعتی ک مهمون بود به محضی ک مهمون رفت این بیعار بیشرفم پاشد من برم کافه کار هر شبش گفتم من دارم سکته میکنم تو بری کافه پاشد رفت تا رفت یاد آشنا طلافروشمون افتادم زنگ زدم بهش معرفی کردم خودمو کفتم شوهرم چند روز پیش یه دستبند آورد گفت اره ده روز پیش گفتم اها دقیقا چقد شد گفت نزدیک شصت گوشی قطع کردم دیگه هیچی نفهمیدم انقد جیغ کشیدم زدم تو سرم رفتم طبقه بالا جاریم اینا هستند اصلا نمیدونم چجوری تعریف کردم فقط یادمه بنده خدا بغلم زد و آب قند داد بهم پدر مادرش هم از طبقه پایین اومدن مثل اینکه بهش زنگ زدن اومد گفتم دروغگوووو زنگ زدم فلانی بردی پیشش فروختی جلو همه برگشت بهم گفت خودت بهم دادی دیگه خدا ازش نگذره اومدم لباسامو از خونه جمع کردم آژانس گرفتم رفتم خونه مادرم اینا با گریه میلرزیدم اونام دلشون ترکید یک هفته بودم گفتم میخام طلاق بگیرم خانوادم نذاشتن بعد انقد زنگ میزد من بلاکش کردم یهو اومد پرو پرو دنبالم ن معذرت خواهی نه چیزی اومدم خونه از اون روز حالم ازش بهم میخوره هیچی نداره ن ماشین ن پول تموم زندگیم حسرته تنها سرمایه من اون بود دزدید از همون پول پونصد روز زن بهم دادگفت باید پاهامو ببوسی بهت هدیه دادم پاهاشو بوسیدم اینا یادم میاد دارم دیوانه میشم پیر شدم موهام سفید پول ندارم برم ارایشگاه یخچال خونمون کوچیک تک نفره جز کالاها این بیشرف بود اگه میخواستم بفروشم میفروختم یخچال میگرفتم نه اینکه این بیشرف بفروشه و پولشو هیچ کنه دارم دیوانه میشم بدبخت تر از من زن وجود نداره اکه زندگی خوب داشتم تا الان بچه دار بودم اما با این خری ک قسمتم شد 😭