اخرشم خودم فرستادم شوهرمو کمپ تاپیک های قبلی ببینین متوجه داستانم میشین شوهرم اعتیاد داشت خانوادش بهم قول داده بودن کمپ بفرستنش بعد یهو جواب ندادن کردن نگرفتن آخر خودم با این وضع بارداریم زنگ زدم رفتم دنبال کمپ کمپیا اومدن من سریع در باز کردم شوهرم گفت کیه چیه چرا درباز کردی نرسیده بود بعد کن فرار کردم بدو کردم استرس داشتم تپش قلب شدید گرفتم خلاصه بردنش خودشم با پای خودش سوار ماشین کمپ شد ولی دلم خیلی براش سوخت خیلی مظلوم شده بود ولی استرس خیلی بدی گرفتم زمانی که بدو کردم برم از اونجا تا شوهرمو نبینم از اون موقع هم تو دلیم تکون نمیخوره میترسم انفاقی واسه نی نی افتاده باشه چون حالم خیلی بد شد