کاش هیچ وقت برادر نداشتم واقعا تنها ارزوم همینه کاش تو شکم مادرم سقط میشد و میمیرد و الان ایطور اذیت نبودم از این بچه
کلا ۷ سالشه کلاس اول
ولی همیشه چسبیده بمن نمیتونم بشینم دو دقیقه با خواهرم حرف بزنم میاد به حرفا گوش میده
تختمون دو نفره بود بخدا تخت رو فروختم تکی خریدم از اتاق انداختمش بیرون
تازه صبح برگشته تموم حرفام که با خواهرم حرف میزنم رو به بابام گفته رفته بهش گفته دخترت دوس پسر داره و دوست پسرش فلان جاس و با هم فلان جا عکس و فیلم دارن و ...
حالا بابام اومد بهم گفت این حرفاش راسته یا نه بهش گفتم نه دروغ میگه بعد گفت گوشیت بده ببینم من گوشیمو ندادم به شک افتاد
یعنی بخدا دلم میخواد این بچه رو بکشم دارو بهش بدم دل و روده اش بهم بریزه اگرم مرد بجهنم
نمیتونم تو اتاقم حرف بزنم لباس عوض کنم چند وقت با لیزو سوخته ام میخام لخت باشم زخم هوا بخوره خوب بشه این احمق همش تو اتاق
میندازمش بیرون گریه میکنه و خانوادم دعوام میکنن که بزارین بچه بیات پیشتون
از روزی که بدنیا اومد روی خوش ندیدم یه لحظه راحت نبودم خستم شده ازش هی به سرم میزنه یه بلایی سرش بیارم راحت بشم ازش
ترو خدا نیاید بگید چقد بدجنسی و فلان خودتون جا من بزارین یه لحظه یه بچه تموم روز چسبیده بهتون و تموم حرفا و کاراتون ضبط میکنه یه لحظه نتونید راحت باشید از دستش بعد حرف بزنید.
حالا امروز خودم ادمش میکنم دارو که بهش دادم دل و روده اش بهم ریخت میفهمه دنیا دست کیه.