چن سال پیش یکی از فامیلای مادربزرگم که جوون بود و فقط یه دختر داشت فوت کرد مادربزرگم پیشش بود لحظه جون دادنش رو تعریف میکرد میگف با جان و دل با حضرت عزرائیل مبارزه میکرد انگار نمیخواست جون بده . میگف خیلی طول کشید تا تموم شد
اون خدابیامرز قبلا که مریض بود به نزدیکانش گفته بود چون دخترم تنهاست به عزرائیل جون نمیدم