2777
2789

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

خلاصه رمان غوغا🌺


غوغا دختر هفده ساله‌ای هست که از بچگی بخت باهاش یار نبوده و از خانواده شانس نیاورده...


این بیچارگی وقتی تکمیل می‌شه که برادر شیرناپاک خورده‌ش، توی مستی، پدرِ حاج فتاح برزگر رو به قتل می‌رسونه و خوشی های نداشته این دختر با خونبس شدنش، تکمیل میشه!

حاج فتاحی که هنوز مهر طلاقش خشک نشده و مسئولیت بچه‌ی چند ماهش گردن خودش تنهاست... میخواد غوغا رو واسه داداش کوچیکترش عقد کنه اما، داماد قبل از عقد فرار میکنه....

حالا خانواده برزگر پا میکنن توی یک کفش که فقط قصاص!

و حاج فتاحی که از بچگی غوغا و برادرش جلوی چشماش بزرگ شدن، تحمل نداره این قضیه رو ببینه...


 مجبور می‌شه برای نجات این دونفر هم که شده، وقتی هنوز شش ماه هم از طلاقش نگذشته، خودش غوغا رو عقد کنه‌.......



غوغا:

#غوغا

#پارت_۱



-  دوماد فرار کرده... غیبش زده حاجی


از پشت آن در بسته صدای هیاهو به گوش می رسید.

پشت پنجره می ایستم و تماشا می کنم آن بلوای به راه افتاده را..


- خدا ازت نگذره که آبرو برامون نذاشتی.. مفت خورِ بی خاصیت


راضیه مشت به سینه اش می کوبید.


- خبرت و بیارن الهی.. حالا جواب مردم و چی بدم.. خدا ذلیلت کنه حمید رضا


هر کسی از یکطرف حرفی می زد و نمک به زخم راضیه می پاشید.


- خب چیه مگه..! لابد دلش نخواسته زورکی زن بگیره راضیه خانوم.. نفرین نکن بچه رو


بچه..؟!

به آن پسرک قد دراز و لاغر مردنی می گفت..؟! 


صداها هر لحظه بلندتر می شد و کسی نبود تا این قائله را ختم به خیر کند..


زهره از آن سمت حیاط می دود و مقابل راضیه می ایستد.


- چخبرته آبجی..! صدات هفت تا کوچه اونورتر و برداشته.. آروم باش


راضیه اشکش می چکد.

رخت سیاه بر تنش زار می زند.


- چجوری آروم باشم زهره... تکلیف خون شوهرم چی پس..! بگذرم ازش.. بذارم حق و ناحق بشه.. نه.. من از خون حاج عباس نمی گذرم.. 


- خیله خب.. حالا یکم آروم باش.. الان سکته می کنی ها


راضیه دستش را به سینه اش می فشارد.


- کاش بمیرم و راحت شم ابجی.. خدا لعنتت کنه بچه


چه کسی را لعنت می کند نمی فهمم..!

پسر فراری خودش یا برادر شیر پاک نخورده ی من را..! 


چشم از او برمی دارم و به سمت دیگر می کشم.

جایی که حاج فتاح ایستاده و فکِ پُر از ریش نامرتبش را روی هم می فشارد.


خیره نگاهش می کنم.

او را از خیلی سال پیش می شناسم..


همسایه دیوار به دیوار هم بودیم و خیلی وقت ها او بود که فرشته ی نجات غوغای کوچک و بیچاره می شد و به دادش می رسید.


زخم های من یکی دو تا نیست آخر..

صفیه با آن دست های گوشتالود بدنم را سیاه و کبود می کرد و من زیر پاهایش جان می دادم.


همین که آن روزها را بخاطر می آورم صدای بلندش در گوشم می پیچد.


- یکی رو بفرستید دنبالش.. دیگه من این دختره پتیاره رو راش نمی دم تو خونه ام.. چشم سفید دریده همش پشتیِ اون داداش دیوثش و می کنه پدر سگ


#غوغا

#پارت_۲



شاید اگر نزدیکم بود با چنگ و دندان من را می درید.

زنی که نام مادر را با خود یدک می کشید.


حاج فتاح دستی به لب و دهانش می کشد.

قدم های محکمش را به سمت راضیه بر می دارد.


پنجره را باز می کنم و به تکان خوردن لب های مردانه اش خیره می شوم.


- پیداش می شه مادرِ من.. اگرم نشد براش یه راهی پیدا می کنم.. اینقدر  اذیت نکن خودتو 


رخت سیاهش میان مشت راضیه مچاله می شود.


- یه کاری کن فتاح.. من دارم پس میفتم.. هر طور شده پیداش کن وگرنه...


گریه امانش نمی دهد.

فتاح نچی می کند.


زیر لب با خودش حرف می زند.

گوشه ی لبش را تند تند می جود.


نگاهش را به سمت ایوان می کشد.

جایی که حاج یونس صدایش می کند و از پله ها پایین می رود.

راضیه هم پشت سرش می دود.


وسط آن همه حرف و حدیت زیر پنجره می ایستد.

کسی حواسش نیست که من فالگوش ایستاده ام.


- امری داشتین حاج عمو..؟ 


مردک پیر خرفت سر تکان می دهد.

دانه های تسبیح را میان انگشتان چروکیده اش می فشارد.


- هر چی صبر کردیم بس نیست..! بهتره زودتر جمعش کنی تا این سر و صداها بخوابه.. آبرو نموند واسمون


- شما یه راهی پیش پام بذار حاجی.. می خوام واسه کی عقدش کنم..؟! حمیدِ فراری..؟!


مردمک چشمانش را به صورت خیس راضیه می دوزد.

انگار فکری در سرش تاب می خورد.


- سعید.. واسه اون عقدش کن.. دیگه چه فرقی می کنه خونبس کدوم پسرت باشه.. این یکی نشد اون یکی.. فرقش چیه زنداداش..


دست مشت کرده ام به دهانم می چسبد و هین بلندی که از گلویم بیرون پریده را ساکت می کنم.


سعید پسر عقب مانده حاج عباس را می گوید.

او که نه عقل درستی دارد و نه خیلی توان حرکت..


راضیه دیگر شیون نمی کند.

حتماً او هم بدش نمی آید یک نفر کمک حالش باشد و پسرک درمانده اش را تَر و خشک کند.


به تایید سر تکان می دهد.

اشک های من سرازیر می شود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز