سشنبه امتحان شیمی داشتم
تا خوده صبح که میخواستم برم مدرسه بیدار بودم ...یک دقیقه هم نخوابیدم
بعد اومدم خونه .....امتحان بعدیم ام شنبه اس
گفتم یه دلی از عزا در بیارم بخوابم قشنگ
وایییی وایییی
از ساعت ۳ و ۴ ظهر هی گفت بیدار شو نخواب شب خوابت نمیره فردا نمیتونی درس بخونی
ده بار تکرار کرد این جمله رو
خوابو به من زهر کرد قشنگ
امروز صبح پاشدم بخونم...اتاق سرد بود منم سر یه ماجرایی حالم از صبح خوب نبود...همش احساس ترس داشتم بی دلیل
یخورده خوندم اومدم جلو بخاری خوابیدم
برا همون خوابیدنم کتابمو اتود عینکمو گذاشتم کنارم که فک کنه درس هم خوندم تو پذیرایی
ساعت ۱:۳۰ غذا درست کرده میگه بیا بخور
اصلا من یادم نمیاد تو این یکی دوسال غذا قبل از ساعت ۲:۱۵ خورده باشم...غذا رو درست کرد که منو بلند کنه بشونه سر درس
همیشه بعد این تایم غذا میخوریم
از یه طرفم فشار امتحانا....الان یهو پهلو و شکم و همه جام درد گرفته نمیتونم تکون بخورممم
خسته شدم از این زندگی😭😭😭😭😭😭😭😭😭