اوایل ازدواج اونقدر از ظاهرم ایراد گرفت و دلم رو شکست، که اعتماد به نفسم رو از دست دادم.
با کوچکترین تلنگری دوباره فرو می ریزم.
مثلا یه حرف مفت یه فروشنده و بی تفاوتی همسرم دوباره همه چی رو تو دلم زنده میکنه.
احساس ناکافی بودن شدیدی دارم از اینکه حس میکنم منو زیبا نمی بینه و هرگز عشقی نسبت به من نداشته و نداره.
زندگی بدی نداریم، مشکلات خیلی زیاد داریم، روزای خوبم داریم، ولی هیچ وقت احساس عشق وجود نداره. پدر و مادریم، همخونه ایم، همکاریم، همین. تمام وجودم پر از نیازهای عاطفی سرکوب شده ست.
گاهی با خودم میگم اگر قرار باشه مادر خوبی باشم برای دخترم، باید وقتی بزرگ شد از این زندگی برم، و بهش یاد بدم که لایق این نیست که زندگی بدون عشق رو تحمل کنه. که لایق دوست داشته شدنه. چیزی که مادرم بهم یاد نداد. وگرنه شاید خیلییییی زودتر از اینا به این عذاب پایان می دادم.