عریزم من با پسر عموم ازدواج کردم ولی ازدواج خوبی نداشتیم و چون مامانم خیلی به من اصرار و چون منم نمیتونم بگم نه باهاش ازدواج کردم یک سال بعد از ازدواج فهمیدم معتاده و همون موقع هم فهمیدم حامله ام بهش گفتم یا ترک میکنی یا من طلاق میگیرم خیلی راحت گفت هر بخوای میام طلاقت میدم بچتم ماله خودت ما طلاق گرفتیم و دخترم به دنیا اومد و وقتی دو سالش بود توی تصادف از دست دادمش
چند ماه قبل از این اتفاق دوست پسر دوران دانشگاهم که همون موقع هم واقعا دوست داشتیم بهم پیام داد و گفت بعد از من نتونسته با کسه دیگه ای با و رابطمون واقعا جدی بود و من حتی خانوادشم دیده بودم بهش گفتم من یه بچه دارم و گفت اصلا اشکالی نداره و نیکی رو هم دوست داره من گفتم نه و بعدش دخترم رو از دست دادم تو این شش ماه که دخترم رفته واقعا همیشه کنارم بوده و امروز صبح مامانش زنگ زد به مامانم واسه ی اینکه بیان خونمون و فردا قراره بیان امشب هم بابام گفت تا سال نیکی(دخترم)صبر کنیم اگر گفتن میخوان زود عروسی بگیرن یعنی عروسی باشه بعد از سال دخترم