سلام خسته نباشید خانما اگر میشه کمکم کنین
من زود ازدواج کردم و حیلی نمیتونستم تصمیم بگیرم برای خودم و زندگیم از مادرم راهنماایی میگرفتم ولی الان ۳ ساله که از ازدواجم میگذره این وسط هم خیلی دعوا درگیری داشتم الان که فکر میکنم همش تقصیر خودمه که میزاشتم مادرن بگه چیکار کنم نکنم برای همین شوهرمم حساس میشد
و از اون موقع سعی کردم دیگه حتی با مامانم درد دل نکنم من خیلی مامانم دوست دارم اما زندگیمم دوست دارم دوست ندارم زندگیم خراب بشه
الانم از دست مادرم ناراحت شدم خیلی بهم زنگ نمیزنه حالم بپرسه منم توقعی ندارم همیشه هم من زنگ میزنم حالش بپرسم زنگ هروقتم زنگ میزنم یا با دوستاشون بیرونن یا جایی کلا نمیگه اصلا یه زنگ بزنم حال دخترم بپرسم حالا اینکه هیچی زنگ زدم حالش بپرسم میگه فردا بیا خونمون گفتم مادرجان فردا شوهرم خونست کلا سرکار نیس نمیتونم بیام
اونم میگه نه من مهمون دارم دوستم بچهاش شب میخوان اینجا بمونم منم بهشون گفتم تو میای شب اینجا اونا بچهاش تنها نمونن منم گفتم بزار ببینم فردا چی میشه میتونم بیام که اونم گفت یعنی انقدر بدبختی خب به شوهرت الکی بگو مامانم مریضه بیام گفتم مامان جان ببینم فردا چی میشه شروع کرد داد بیداد اره یعنی شوهر تو انقدر بیشعوره که بگی مامانم مریضه نزاره بیای منم گفتم حالا که مریض نیستی بخاطر مهمونت داری میگه من از این ناراحتم که الان من جدا ازش زندگی میکنم چرا جای من به کسی قول داده شاید من نباشم اگر مریض باشه بحثش فرق میکنه بخدا شوهرم ی بارم جلومو نگرفته بگه نرو خونه بابات من چوون ناراحت شدم گفتم ببینم فردا چی میشع که داد و بیداد کرد بعدم گوشی قطع کرد حس میکنم فقط به فکره خودشه منم از حرصم میگم فردا نرم خونشون مهمون داره تا بفهمه من و نباید کنترل کنه به نظرتون کاره خوبیه بکنم ؟ بعدم باهاش صحبت کنم بگم من خودم میتونم برای خودم تصمیم بگیرم از جانب من تصمیم نگیر؟