از بابام متنفرم خیلی زجرمون میده با آبرومون خیلی بازی میکنه آدم بی حیایی هست ... یبار تصادف کرد تا برسم بیمارستان همش میگفتم کاش بمیره ....
کلا خیلی حس ناراحتی دارم چند وقت بود گفتم نیایم نینی سایت تاپیک بزنم ولی دلم که میترکه تحمل نمیکنم میگم با شما حرف بزنم
خانوادم ی معامله ای کردن و افتادن تو گیر و پول هم ندارن
شوهرم افتاده دنبال کارهاشون....
شوهرم خودش کار داره ، دست تنهاس اما چندبار مجبور شده بیفته دنبال کار اینا ...
از طرفی خودشون هم همش گره میندازن تو کاره با تصمیم اشتباه و جور نمیشه
شوهرم خودشو کشیده کنار ولی میبینه من همش درگیر اونام میاد حرف میزنه فهمیدم از دست تصميم های احمقانه خانواده ام عصبانیه و میگفت نمیشه سکوت کنیم ولی خب اینا هم لج بازی نکنن یوقت....
بابامم تا حرف میزنیم لج میکنه بحث میکنه...اونروز جلو شوهرم به مامانم گفت دهاتی..... سرش داد زد
کلا بلد نیستن حل مسئله کنند... ولی خیلی حس بد و سرافکندگی دارم