این قضیه هم در کتاب «مفاتیح الجنان» نقل شده و به دلائل قبل که در قضیه حاج علی بغدادی ذکر شده ما آن را در این کتاب نقل می کنیم.
حاجی نوری می گوید:
جناب مستطاب تقی صالح، سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی، تاجر ساکن رشت، ایده الله تعالی (پس از مطالبی که نقلش زیاد مفید نیست می گوید) سید رشتی برایم نقل کرد و گفت:
در سال هزار و دویست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبریز آمدم و در منزل حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف وارد شدم و چون قافله ای برای رفتن به مکه نبود متحیر بودم که چه باید بکنم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مرکبی کرایه کردم و با او رفتم در منزل اول سه نفر دیگر هم به نام حاج ملا محمد باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی وحاج علی به من ملحق شدند و همه با هم روانه ی راه شدیم، تا رسیدیم به «ارض روم» و از آنجا عازم طرابوزن شدیم.
در یکی از منازل بین راه، حاج جبار جلودار نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم بسیار مخوف است، لطفا قدری زودتر حرکت کنید تا بتوانیم، همراه قافله باشیم (البته در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتیم). ما فورا حرکت کردیم و حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کردیم، حدود نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، برف تندی باریدن گرفت، هوا تاریک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت می رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان برای مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اینجا رسید که تا صبح همینجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بیرون آمده بودیم، می توانم به جائی که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در این افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جاده باغی دیدم و در آن باغ باغبانی را دیدم که بیلی در دست داشت و به درختها می زد که برف آنها بریزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله ی کمی ایستاد و با زبان فارسی گفت: تو که هستی؟ گفتم: رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمی دانم.
گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی! من مشغول نافله شب شدم پس از پایان تهجدم، باز آمد و گفت: نرفتی؟
گفتم: والله راه را نمی دانم.
فرمود: زیارت جامعه بخوان! من با آنکه زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم، آنجا مشغول زیارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.
باز آمد و گفت: هنوز نرفتی! و اینجا هستی من بی اختیار گریه ام گرفت، گفتم: بله هنوز هستم راه را بلد نیستم، که بروم.
فرمود: زیارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ایستادم و زیارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نیستم،از اول تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.
پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟!
گفتم: تا صبح اینجا هستم.
فرمود من الآن تو را به قافله می رسانم، سوار الاغی شد و بیلش را به روی دوشش گذاشت و فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشیدم اسب نیامد و از جا حرکت نکرد.
فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بیل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بین راه دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:
شما چرا نافله (شب) نمی خوانید؟ نافله نافله نافله (این جمله را سه بار برای تأکید و برای اهمیت آن را تکرار کرد) باز فرمود: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود: شما چرا زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه جامعه جامعه و با این تکرار به این سه موضوع، تأکید زیادی فرمود.
او راه را دائره وار می رفت، یک مرتبه برگشت و فرمود: آنها رفقای شما هستند، دیدم آنها لب جوی آبی پائین آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند، من از الاغ پیاده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولی نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پیاده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که این شخص که بود؟ که اولاً فارسی حرف می زد! با آنکه در آن حدود فارسی زبان نیست! و همه ترکند و مذهبی جز مسیحی در آنجا نیست، این مرد به من دستور نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه می داد، مرا پس از آن همه معطلی که در آنجا داشتم به این سرعت به رفقایم رساند؟!
و بالاخره متوجه شدم که او حضرت «بقیه الله» ارواحنا فداه است ولی وقتی به عقب سر خود نگاه کردم، احدی را ندیدم و از او اثری نبود.