۱۹ سالمه چهار ماهه عقد کردم
از وقتی ازدواج کردم مامانم هرچی واسم میخره پولشو ازم میگیره میگه بگو شوهرت پولشو بده به من ....اون روز واسه صبحونه تخم مرغ خوردم کلی دعوا کرد گفت اصلا حق نداری تو خونه ی ما بدون اجازه ی من چیزی بخوری
هروقت اجازه دادم میری سر یخچال
یه بارم بهم گفت ناخواسته بودی... بعدم قبل اینکه ازدواج کنم گفت تو اگه بچه دار بشی من بچه ی تو رو دست نمیزنم معلوم نیست از کیه ...!!! مجرد بودم هم کلی اذیتم میکرد
کلاسم دیر تموم میشد از دانشگاه دیر میومدم
بهم میگفت تو خرابی معلوم نیست با کی کجا بودی
تازه بابام هم یه بار میخواست تعقیبم کنه ببینه من واقعا میرم دانشگاه یا نه ...من هیچ کاری نکردم که بخوان بهم شک کنن چندوقت پیش هم کلاسم دیر تموم شد بابام اومد دنبالم بعد گفت چرا دیر اومدی گفتم بخدا کلاسم دیر تموم شد تا چند روز بهم شک داشت فکر میکرد کاری کردم ...خسته شدم 💔 😔