من خودم لحظه ای که رفتم کما و رفتم تو یک باغ خیلی بزرگ زیر پام رود عسل بود فرشته ها تو تخت سنگ نشسته بودن درخت های خیلی بزرگ وجود داشت که روشون میوه پرتقال بود و نسیم خنکی میومد خودم یه لباس سفید بلند پوشیده بودم اون لحظه آرامشی داشتم که با هیچ چیز تو دنیا حاظر نیستم عوض کنم یادمه بهوش اومدم ناراحت بودم از اینکه چرا از اونجا درومدم