من یه همکار داشتم که اوایل زل میزد بهم یا از دور نگاه میکرد بعد رفت به بقیه گفت نظرم چیه. بعد که باهم حرف زدیم که آشنا بشیم ینی تماس و چت آخه از سنتی خوشم نمیاد، گفت بریم کافه ای جایی حرف بزنیم من رد کردم شهرمون کوچیکه خونوادمم سختگیرن.همون تماسشم یواش جواب میدادم میترسیدم.خلاصه گفت بیام جلو زود به مادرت بگو.منم بیکار شده بودم ناراحت شغلم بودم. بعد اون گفت بگو بگو من گفتم یه دوماه صبرکن.اون اینمدت به پیشنهادخونوادش میرفت خواستگاری گاهیم به من نمیگفت.بعدمن قبلا بش گفتم قبل از تو من با یه همکار دیگه آشناشده بودم و اذیتم کرد و نیومد جلو. بعد گفت تو منتظراون بودی ناامید شدی اومدی سمتم. داستان منو و تو تموم شده و نمیییام خواستگاریت و...
خب اینکه سر کار نمیرفتی چه ربطی به خواستگاری داشت؟ منم جاش بودم فکر میکردم منتظر قبلی هستی و اونو تو آب نمک خوابوندی. خب دختر خوب اگه خوشت اومده بود میذاشتی بیاد.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
آخه من برام کارم اولویت داره و اگه براش مهم بودم صبر میکرد
عزیزم این حرفت اصلا منطقی نیست کار یه مقوله است ازدواج یه مقوله جدا نمیشه تو هرقسمت از زندگی شکست خوردی بقیه زندگی رو چندماه تعطیل کنی.. شما که عاشق و معشوق نبودید. فکر کرده نمی خوایش و دو دلی و به قول خودش امید داری این دو ماه اون قبلی بیاد.