من اختیار هیچیمو ندارم خواهرم یهویی یک روز اومد گفت پایین رو ک اتاق منع میخواد مطب کنه بدون درنظر گرفتن نظر من
خیلی مارو اذیت کرد از وقتی جدا شده بود ( خونمون دو طبقه اس یک طبقه بالا یکی پایین ) کوچیکه کلا با حیاطش ۸۰ متره
بعد یک طبقه بالا رو داد دست این خانم برای خودش احساس بی کسی نکنه بعد هم ما طبقه پایین ک زیر زمین نمور و سوسکیه زندگی میکردیم پنج نفره
حالا ک رفت برای خودش خونه و ماشین خریدش یهویی اومد تو خونه گفت میخوام مطلب کنم
حالم خیلی بده آواره شدم وسایلم بالا آوردم بیشتریارو کلی پرنده داشتم اومده بالا هرچی بابا کوچیک بود کوچیک تر شد
دلم میخواست خونه زندگی خودمو داشته باشم