خب پس تا بهت نگم که ما سه تا هم سن بودیم ( ۶ ماه با دختر خالم اختلاف سنی داشتیم اما از صبح تا شب خونه هم بودیم حتی مدرسه و کلاس )و از چند سالگیمون این دختر خالم وقتی ما نبودیم پشت ما حرف میزدم حتی میگفته واسه این وقتی خودشون نیستند حرفی نمیزنم چون که ازشون میترسم ، وقتی میرفتیم خونه اقوام بچه های فامیل رو میزد اما به اسم ما تموم میشد همه با نفرت نگاهمون میکردند برعکس به دختر خالم همه میچسبیدند و این شد که ما از چشم همه افتادیم و دختر خالم شد سوگولی مردم .
سال ششم دبستان ازش جدا شدیم و تا اخرای سال هفتم گوشه گیر ، اما بعدش از این رو به اون رو شدیم و کم کم تو دل اقوام خوب شدیم ( بازم اون لکه ها هستش اما .... )
خیلی بده از کسی ضربه بخوری که مثل خواهرت بوده باشه ، حتی خودشو از چشم داداشم که مثل خواهرت میدیدش هم انداخت . ( قبل از ما )
باباش همیشه میگه اگه دوست بودن با همچین آدمی رو ادامه بدی مردم به تو شک میکنند و به حرفای اون اعتماد با خودشون میگن اگه دروغ میگفت که این باهاش نمیگشت پس در نهایت باعث خراب شدن خودت میشی که با همچین آدمی دوست بمونی ( چون بابام دقیقا همین کار رو با بابای دختر خالم میکرد )