سلام من الان دارم اشک میریزم به خاطر جوونیم که باروزای تکراری گذشت خودموبه هم سنام مقایسه میکنم همش افسوس میخورم خیلی زود ازدواج کردموبچه دارشدم اززندگیمم راضی نیستم حالمازخونم بهم میخوره دست من نیست
هیچکس درکم نمیکنه همش توگوشیم تاروزم بگذره وتمومشه
دوس دارم برگردمبه چندسال قبل هیچوقتم ازدواج نکنم کاش
آدمادوبارفرصت زندگی داشتن اینارواینجانوشتم که خالی شم
بتونم بخوابم شاید چون توزندگی کسیوندارم حرفامو گوش کنه
انکارمن باید همش بقیه رودرک کنم تواوج جوونی احساس پیری میکنم مثل یخ شدم