تا دیروز خودمو ب اون راه میزدم و توجیه میکردم کاراشو
تا اینکه این حرکتو کرد امروز مثل هرروز عین کوزت داشتم خونه رو تمیز میکردم و به دوتا بچم ک با فاصله سنی یکسال هستن با بدبختی رسیدگی میکردم بچه هام کوچیکن یکی ۶ماهه یکی یکسال و نیمشه اصلا هم اروم و قرار ندارن بعد اینکه کلی کار کردم از صبح ننشسته بودم آب و عرقم شده بود یکی زنگ زد گفت برا شام میام خونه شام درست کن ساعت ۷بود! سریع ماکارونی درست کردم پسر کوچیکم زمین نمیموند کنار گاز رو ماشین ظرفشویی گذاشتمش و غذا درست میکردم ک خالش زنگ زد گفت مادرش مریضه منم نشستم دوباره گوشت دراوردم و غذا رو زیاد کردم گفتم ببر براشون نمیتونه بنده خدا غذا درست کنه و دوباره خونه رو جمع کردم فقط طی اشپزخونه مونده بود غذا درست کردم پسرم یکم کثیفش کرده بود اومد خونه گفت برو بالا پیش مامانم حالشو بپرس رفتم دیدم ظرف داره تو ظرفشویی شستم و زنگ زد بیا پایین بچه داره گریه میکنه از خواب پاشده رفتم دیدم زمینو طی کشیده خیلی خوشحال شدم گفتم کمک کرد بالاخره اشپزخونمونم کوچیکه یهو دیدم شروع کرد بهم حرف زدن تو هیچ کاری نکردی همرو خودم انجام دادم و کلی حرف بارم کرد خستگی توی بدنم خشک شد افتادم گریه حتی براش مهم نبود چقدر حالمو بد کرده از محل کارش بهش زنگ زدن کارداشت رفت میتونست برگرده برنگشت تو همون حال با خستگی و دوتا بچه مارو ول کرد تخت خوابید نمیدونین چقدر از لحاظ روحی بهش احتیاج داشتم اینم بگم من تو خانواده خودم تو رفاه کامل بودم این اقا با کلی دروغ اومد خواستگاریم و حتی طلا برام نخرید و مراسمم نگرفت بعد ک گله میکنم میگه تو بهترین زندگیو داری و سرکوفت فامیلامو بهم میزنه