امروز اومده بودن خونه مامانم اینا از حدود ساعت ۱٠قبل ناهار، مامانم نظری داشت چون من نمیتونم کار کنم اونا اومده بودن کمک، خالم و دختر خالم
منم وقت دکتر داشتم، با شوهرمم دعوام شده بود دیروز نیومده بود ببرتم اونا موندن خونه ما رفتیم برگشتیم،، بعد دختر خالم پرسید چرا شوهرت نیومده دنبالت مثلا بارداری یه ماه دیگه بچتون میاد، گفتم کار واجب داشت برا همین گف با مامانت برو
بعد میدونه هر روز دو سه بار زنگم میزنه شوهرم، هی میپرسید چرا زنگ نمیزنه منم میگفتم مشغوله کاره احتمالا بعد دیگه شد ساعت ۵_۶عصر،، برگشت گف حرفتون شده نه؟ من اسکلم یکم دلم گرفته بود نتونستم خودمو نگه دارم گفتم آره،، بعد دیدم گل از گلش شکفت، کلا سر حال اومد انگار
ولی خب شد بعد شام، یهو آیفونو زدن، شوهرم اومد،، دختر خالم شد برج زهرمار،، بهش یه سلامم نداد، کل مدت اخماش تو هم هی به خالم میگف پاشو بریم، بعد رفتنی هم ادکلنمو رو میز جلو در پذیرایی بود شکست رف،، گف دستم خورد پالتمو برمیداشتم ولی مطمئنم از عمد بود،، ۳تومن داده بودم، همش ریخت رو کاشی کف خونه😞😞😞