من۵ماهه باردارم امروز از صبح یطرف شکمم درد شدید میکرد رفتم خونه ی مامانم همینجوری دراز کشیدم تا شب درد امونمو بریده بود
شب شوهرم میخاست بیاد خونه مامانم پیام دادم شیرینی تر کاکائویی بخر اومدش دیدم جعبه دستشه درشو باز کردم دیدم شیرنیا خشکه و اصلا دلم هیچ کدومو نمیخاد
انقدر دپرس شدم
شوهرم گفت برم بخرم دلم نیومد بفرستمش
اصلا عصبی شدم بابامم هی قیافشو یجوری میکرد که چرا شوهرت اومده اخم کردی
شامو خوردیم از سرسفره گفتم بریم حالم خوب نیست
اومدم نشستم تو ماشین بدنم یخ یخ بود همش جلو چشمام شیرینی تر کاکائویی خیس توت فرنگی دار بود
زدم زیر گریه گفتم چرا کیک نخریدی برام
انقدر بهم فشار اومده بود زااااار زااااار با صدای بلند گریه میکردم اشکام همینجوری میومداااا خودن از کریه خودم تعجب کرده بودن زار میزدم فقط شوهرم هی میگفت خاک تو سر من چرا نخریدم
رفت خرید اومد دیدم توت فرنگی دار نیست آروم نشدم
رفت یه مغازه دیگه بالاخره پیدا کرد
انگار دنیارو بهم دادن یدونه خوردم ولی اعصابم راحت شد بدنم گرم شد یدفعه
چقدر این ویار بارداری بده
خودم تعجب کرده بودم از حال خودم