یکبار همکارم غمگین و تو فکر بود ۲ ۳ روز بعد باهاش صحبت کردم و بعدش قرار شد شب برم دنبالش برای شام که حرف بزنیم
اون شب بعد کمی حرف زدن درددل شروع کرد و بهم گفت میدونستم دوستم نداره از اولش دروغ میگفت
گفتم کی؟
گفت پسر عمه ام ۱۰ سال تمام میگفت دوست دارم هروز از جان عاجزم کرده بود .
گفتم با هم رابطه عاطفی داشتید ؟
همکارم گفت نه من قبولش نمیکردم اون هی میگفت من حتی جوابشم نمیدادم
گفتم خب بعدش چی شد؟
همکارم گفت ؛ خودت میدونی من از همسرم جدا شدم
بعد جدایی به پسر عمه ام که هنوزم مجرد بود گفتم
دوست داری؟
اون گفت آره
بعد گفتم
اگر میخوای الان بیا خواستگاری
اما اونم بهم گفت نه بمیرمم با تو ازدواج نمیکنم
حتی اگر آخرین زن رو کره زمین باشی حتی آسمان به زمین بیاد من با تو ازدواج نمیکنم و دیگه مزاحم زندگیم نشو
به همکارم گفتم: طرف ۱۰ سال التماس کرده، دوست داشته ، پات مونده، برات تلاش کرده و جنگیده، به هر دری زده
تو حتی جوابشم نمیدادی رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی بعد شکست خوردی برگشتی الان انتظار داری طرف بیاد ؟
همکارم گفت ؛ آره خب اگر اونجوری که اون ۱۰ سال میگفت عاشقمه باید قبول میکرد و میومد خواستگاریم حتی بدون این که من چیزی بگم پس اون ۱۰ سال همه اش دروغ میگفت عاشقم نبوده .
من که دیگه ادامه ندادم بحث را باهاش اون شب ولی بعدش با خودم فکر کردم ما آدما چرا اینقدر خودخواهیم؟
چرا اینقدر همیشه حق ها رو به خودمان میدیم ؟
۹۰ درصد مشکلات ارتباط بین آدما از همین نوع تفکرات و خودخواهی هاست