نمیدونم یه نفر تعریف میکرد یه پسره عاشقش شده بوده در حدی که میخواستن جدیش کنن ولی پسره دختره رو با خانواده ی خودش اشنا نمیکرده همیشه به دختره میگفته بابام خطرناکه
خودشم خیلی از پدرش میترسیده
پسره هم برای پدرش کار میکرده..
اخرشم پسره یادم نیست چرا اما میمیره
حالاجوری بوده که این ها دخترای فراری یا خانواده نداشتنو قاچاق میکردن.دستگیر شدن یعنی پدر پسره دستگیر شده
ولی دختره میگفت این فقط یه بخشی کوچیکی بوده و اشخاص خیلی با نفوذ دیگه ای هستن که کسی نمیشناسه اونا رو و این تشکیلات و اینجور چیزارو میگردونن اما هیچ کس نمیشناستشون!!
و کاملا واقعیه