چن شب پیش خونه عمم اینا بودم شبم خوابیدم خونشون بعد این عمم یه پسر ۱۰ ساله داره
خلاصه ساعت دو نصف شب بود دیدم صدای در اتاق اومد پشت بندش پسرعمم از اتاق اومد بیرون رفت نشست پشت میز ناهارخوری گفتم چیزی میخوای گفت نمیدونم گفتم بیداری؟؟بازم گفت نمیدونم!قلبم قشنگ از حرکت ایستاد
باز بلند شد رفت طرف گاز با اون ورمیرفت
فک کردم جن رفته تو بدنش
سریع زنگ زدم به عمم اونم اومد پسرشو برد تو اتاقش
گف تو خواب راه میره یه بارم وسط کوچه پیداش میکنن!
خییلی حالتشون وحشتناک میشه اینجور افراد انگار تسخیر شدن