چند روز پیش روستای خونه ی مادربزرگم روی سکو نشسته بودیم هوا خوب بود سرد نبود زیاد..منو مامان بزرگ و خاله ها و زنداییم..
بعدش من خواستم برم بیرون..ولی دروازه چوبی بود بسته نمیشد، یهو زنداییم داد زد گفت جلو رو بکش بیرون ،عقبو بکن داخل
بعد من زل زدم بهش..
گفت منحرف دروازه رو میگم خخخ
همه خندیدن