من یک سال و ۴ ماهی با یه پسر بودم گفتم بیل خواستگاری مادرش با مادرم تماس گرفته بود و گفته بود من چند تا خواهر بو برادر اینا دارم و نمیزارم دخترتون بدون من تا سر کوچه هم بره پسره هم اینطوری میگفت وضع مالیشان زیاد خوب نبود پسره نخ خونه داشت ن ماشین دانشجو فرهنگیان بود و میخواست آک ازدواج کنیم با پدر مادرش زندگی کنه ک من اینو قبول نداشتم. راستش من بچه طلاقم از ۸ ماهگی پیش مامان بزرگم اینا زندگی میکنم و بابا بزرگم یک سال و خورده ای شده فوت کرده من فروشندگی میکردم. مامان بزرگمم مغازه نان کرا و کلاته داره عمم گفت این پسر هیچی نداره چون خانوادگی میرن کارگری آجر پزی تابستونا و زمستوناهم کارگری سیب ب نن گفت عمم اگه این پسر نداره نداری رو توی خونه خودت بکش با یه ندار ازدواج نکن ک بدبختی میکنه با پسرم حرف زده بود عمم گ ایم دختر ن اخلاق داره ن بلده آشپزی کنه بدرد زندگی تو نمیخوری نگیرش مادر پسره هم این حرفا رو شنید دیروز ب من گفت دست از سر پسرم بردار هز کی به راه خودش خواستم همه چیو درست کنم پسره نخواست چون باباش گفت اگ با این دختر حرف بزنی میکشمت