2777
2789
عنوان

ولی خب خستم🫠

19 بازدید | 0 پست

این متن فاقده ارزشه خواندن است...

خیلی وقته...چند ساله...

امروز کشتمش، برای هزارمین بار، با یه سناریوی جدید...دلم میخواست همراه با مرگش گریه کنم...دلم میخواست براش عزاداری کنم...ولی نمیشد...دور و برم شلوغ بود...دختره توی ذهنم رو که سال ها با آب و تاب بهش رسیدگی کرده بودم رو کشتم...انگار که قسمتی از خودم رو کشته باشم...خیلی خسته ام...خیلی...دلم میخواد همه صداهای اطرافم رو ساکا کنم...بعدش فقط اشک بریزم...برای دخترک بیچاره...شایدم برای خودم...دختره تو ذهنم رو از روی خودخواهی کشتم...آخه نمیذاشت زندگی کنم...اونقدر منو درگیره خودش کرده بود که دیگه حس نمیکردم زندگی تو واقعیت جریان داره...پس کشتمش...با یه سناریوی جدید...مریض بود، خیلی سال بود مریض بود...چند بار تا پای جون دادن بردمش...ولی هر بار دلم خواست بهش یه فرصت بدم...غافل از اینکه با هر فرصتی، دارم فرصت های خودم رو میسوزونم...پس این بار، دلم نسوخت...این بار دیگه تمومش کردم...مرگ یه بار، شیون یه بار...الان عزادارم...لباس مشکی هام رو پوشیدم...بغض نترکیده ام به سینه ام فشار میاره...سر درد گرفتم...دلم میخواد برم کوه، برم بالای بالا، نزدیک قله...شایدم خوده قله، و جیغ بزنم...عمیق و طولانی...ولی خستم...خسته ام...اونقدری که حتی توانه شکستن بغضم رو هم ندارم...آخه من دختره تو ذهنم رو کشتم...دختره بیچاره.   

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792