چون احمق بودم
از گل پاک تر بودم بجز شوهرم با کسی حرف نزده بودم حتی
مادرشوهرم خدا ازش نگذره گفت تو میخای خونت رو دورتر از ما بگیری ک ما نزدیکت نباشیم چون مشکل داری
منم منظورشو فهمیدم ب مامانم گفتم
مامانم پاش کرد توی ی کفش ک باید بری بگیری
ولی نباید میگرفتم اشتباه کردم
حتی اگه خراب هم بودم انقد سن پایین ازدواج کرده بودم ک نمیتونستم با کسی بجز شوهرم باشم
پس اگر پرده نداشتم هم خلاف شرع نکرده بودم
اگه نمیرفتم میگفتن ب حرفمون اهمیت نداده
ولی با رفتنم ثابت کردم ک احمق و ترسوام