سلام من دختری هستم که کلاس دهمم خیلی دختره تنهام هیچ کس درکم نمیکنه حتی پدر مادرم نه دوستی دارم نه چیزی داشته باشم هم آدمو مثل رفیق نیمه راه تنها میزارن سعی کردم حتی تو مدرسه هم تنها نباشم با کسی دوست شم اما وقتی وارد جمعشون میشدم با اینکه خوب بودن بعضیاشون نه همشون
ولی دوستای خودشون رو داشتن
زنگ تفریح میرفتم سراغ دوست پارسالم و اون هم با من خوب بود باهم میگشتیم و یه دختره پیداش میشه باهاش دوست میشه من ناراحت نیستم که دوست پیدا کرده از این ناراحتم که چرا جلو جلو راه میرن من میمونم تنها بعد جلوی اون یکی ها احساس میکنم خورد میشم ولی هنوز هم با من حرف میزنه
بعدش یه نفر جزو اینا گفت چرا نمیای بهش گفتم که حالم خوب نیس اینا واقعا حالم خوب نبود بعدش تو دلم میگفتم که شما خود به خودی میرفتید